¸.•*´¨`*•.جزیره.•*´¨`*•.¸

¸.•*´¨`*•.جزیره.•*´¨`*•.¸

¸.•*´¨`*•.جزیره.•*´¨`*•.¸

¸.•*´¨`*•.جزیره.•*´¨`*•.¸

" رویای شیرین "

*( رویای شیرین )*

همیشه فکر میکنیم چرا باید به حرفهای دیگران گوش بدیم بدونه اینکه حتی به یکی از صحبتهای ما توجه کنند ! بعدشم مثل خیلی از آدمها که میرن تو تنهایی خودشون گم و گور میشن میریم یک گوشه و خودمونو مثل یک آدم خوشحال نشون میدیم یا بجای اینکه رفتار دیگران رو مورد برسی قرار بدیم فقط خودمونو سرزنش میکنیم , ( چه کار بی ارزشی !! )



بعدشم میگیم خودم که میدونم ناراحتم برای کی خودم رو خوشحال نشون بدم ! و یک دفعه تمام نمایش قبل از شروع پرده 3 و 4  به پایان میرسه اما اینبار کسی نیست تا برای نمایش تو کف و سوت بزنه .
اغلب وقتی به این مرحله از طنش روحی میرسیم خیلی دلمون برای خودمون میسوزه و دوست داریم با یک نفر صحبت کنیم ولی در بیشتر مواقع یا موفق نمیشیم کسی رو پیدا کنیم یا طرف اینقدر شوطه که متوجه نمیشه ما از چی صحبت میکنیم.
جدیدا به یک دست آورد مهم رسیدم ! وقتی احساس میکنم کسی نیست تا به حرفهام توجه کنه دست به اون کار میزنم , شاید با خودتون فکر میکنید چه کاری ؟ اینترنت ؟ چت ؟ تلویزیون ؟ کتاب ؟ شایدم نماز ؟ اما نه هیچکدوم از این گزینه ها برای من مفید نبود تا بتونم تنهاییم رو مخفی کنم یا به آرامش برسم . البته از حق نگذریم , خدا همیشه و در همه شرایط چه عادی و چه خاص یارو یاور من هست و بهم آرامش میده ( دلم خونک شد ) اما میدونید این کاری که انجامش دادم چیه ؟
 فقط نوشتن و نوشتن بود , بدونه اینکه فکر کنم در نوشتن غلط املائی دارم و یا از نظر نگارش دچار مشکل میشم . بعد هرچی رو که نوشتم , میرم و برای دوستانم که توی تالار نشستن میخونم .
خیلی دوست دارم در برابر مردمی باشم که دارند به صدای من گوش میدند و خیلی راحت ارتباط برقرار میکنند اما این فقط یک خیاله سادهست !
 اما اونها که نمیدونن :-) . شما چطور ؟  تا بحال شده با خودتون بنشینید و دور از همه ی باورهاتون , به دوستان خیالیتون که با تمام وجود شمارو درک میکنند ذول بزنید و با کلماتی مثل: عشق , دوستت دارم , خیلی مهربونی , ممنون که درکم میکنی ویا از این قبیل صحبتها بکنید . ( البته خیلیها دوستانی رو دارند تا بتونن باهاشون صحبت کنند )
امروز قبل از اینکه بیام و برای دوستانم , که پایین سن نشستن صحبت کنم . بیشتر دوست داشتم با صدای بلند داد بزنم و بدوم به سمت درخت آرزوهام و ازش بالا برم . شاید هم مثل بچگیام زنگ خونه ای رو بزنم و برم پشت دیوار تا آدمی رو که در رو باز میکنه تماشا کنم .
اما نه درخت آرزویی هست و نه زنگی که تصویری نباشه .......!
رفتم تا لباسامو بپوشم و آماده بشم برای دوستانم صحبت کنم , پشت پرده سن که رسیدم یکدفعه ایستادم , ... آروم باش همه چیز خوبه دقیقا همون چیزیه که دوست داری , اینجا فقط دوستای تو هستن , چند نفس عمیق بعد با یک لبخند وارد شو و با نام عشق و محبت شروع به صحبت کن و ......
اما تا وارد شدم همه بلند شدن و شروع به دست زدن کردن اصلا انتظار اینو نداشتم , باور نکردنی بود چون احساس کردم درگیر یک رویای تو در تو شدم و هرجور میخواستم ازش رها بشم نمیشد ...
چاره ای ندارم باید شروع کنم اونها همه منتظر هستن ......
به نام عشق که روح سبز زندگی را در رگهای ما جاری میسازد و .......
 یک دفعه احساس عجیبی بهم غلبه کرد , فکر میکردم همه جا رو سکوت مرگباری در بر گرفته آروم آروم داشت سردم میشد بدنم عرق سرد کرده بود و نمیدونم چرا لبم سر شده بود , از همه بدتر به شین شین افتاده بودم , همینطور که صحبتم رو ادامه میدادم سرم رو بالا می آوردم عششششششششق بااااااااااا ماااااااااا سسسسسسخن میییی گویییید اااااااای مرررردم.......که ناگهان چشمم به پدر , مادر , برادر و خواهرم افتاد , با حیرت به من نگاه میکردند که روی تختم ایستادم و با صدای بلند و شیوا ..... , سسسلام و اونها شروع کردن به خنده و کف زدن .
نمیدونم شاید اینبار تونسته باشم اما فقط چند کلمه .

به نام عشق , که روح سبز زندگی را در رگهای ما جاری میسازد ........


پایان یک رویا

نویسنده : ؟؟؟

نظرات 5 + ارسال نظر
محمد رضا سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:07 ب.ظ

سلام داداشه گلم خیلی ماهی به خدا بابا چرا اینجوری میشه آخه منم همینجوری میشم هی ولی خوب چیزی پیشنهاد کرده منم یه سایت توپ میسازم.

مرسی عزیز شما لطف داری
مثل اینکه خیلیها مثل هم هستن
حتمی آدرس وبلاگتو برام ارسال کن

هادی سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:11 ب.ظ

سلام پدرام جون خیلی قشنگ بود
نمیدونم این نویسندش مثل منه یا من مثل اون در کل آخرش خیلی جالب بود تیکه هاشم دوست داشتم فکر کنم نویسندش خانوم باشه روح حساسی داره.
راستی پس چی شد نمیای تو وبلاگ من با هم مطلب بنویسیم ؟؟

مرسی هادی جون تو خوبی
باید نا امیدت کنم و بگم کار ۱ خانوم نیست اما روح حساسی داره
شاید ۱ روزی بیام شایدم شما دوست داشته باشی و بیای تو سایت خودت اینجا با هم باشیم

عسل سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:14 ب.ظ

چرا بعضی از آدما انقدر بیشعورن که آدمای دیگرو ذجر میدن
مگه چه گناهی دارن؟

ناراحت نباش روز های زیبا برای آدما کم نیست
فقد باید دید و لذت برد

نگین نامی سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:20 ب.ظ

نازنین یگانه من
نگاهت را از من بر مگیر که بی آن
تنهاترینم
و کلامت را از من دریغ مدار که
سکوت تو ، لحظه هایم را از هم می درد
و لبخندت را از من پنهان نکن
که خنده ات شکوفه های عشقم را به ثمر می رساند
گامهایت را استوار ساز و شانه هایت را تکیه گاهم کن
که بی تو پر می شوم از تمام خزانهای نیامده .

{ خیلی عالی بود }

این شعر خیلی زیباست سعی میکنم حتما یک بخش رو اختصاص بدم به شعر

parmis سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:26 ب.ظ

salam khoobi ?
khali ghashange doost dashtam
kheyli shabihe mane avalesh fekardam kare 1 bachas ama edamasho khondam nazaram avaz shod
akharesh ba maze bood ke rooye takht istade bood delam barash sookht nazi kheyli narahato tanha boode
bazi vaghtha baraye manam pish miad ke injoory besham ama mirizam too khodamo koly gerye mikonam
mishe manam to vebloge shoma benevisam shayad manam aroom besham
kolan matalebetoon kheyli ghashang hastan
movafagh bashi

خوشحال میشم عزیزم
به میل شما دعوتنامه ارسال میکنم
سعی کن حتما پارسی بنویسی ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد