¸.•*´¨`*•.جزیره.•*´¨`*•.¸

¸.•*´¨`*•.جزیره.•*´¨`*•.¸

¸.•*´¨`*•.جزیره.•*´¨`*•.¸

¸.•*´¨`*•.جزیره.•*´¨`*•.¸

" ایهاالعزیز "

پر کن دوباره کیل مرا ایهاالعزیز

دست من و نگاه شما ایهاالعزیز

 

رو از من شکسته مگردان که سالهاست

رو کرده ام به سمت شما ایها العزیز

 

جان را گرفته ام به سر دست و آمدم...

از کوره راه های بلا ایهاالعزیز

 

وادی به وادی آمده ام از درت مران

وا کن دری به روی گدا ایهاالعزیز

 

چیزی که از بزرگی تو کم نمیشود

iین کاسه را...فاوف لنا...ایهاالعزیز

 

ما جان ومال باختگان را رها مکن

بگذار بگذرد شب ما ایهاالعزیز

 

.. .دستم تهی است راه بیابان گرفته ام

 محتاج یک نگاه تو یا ایهاالعزیز

" شکوه بهار "

بیا که بی تو بهارم بِسان پاییز است

و شاخسار حیاتم به رنگ و بوی خزان

بیا و همچو نسیمی عبور کن از من

و بر نهال وجودم شکوفه ای بنشان

 

بیا به صوت خوش الحان بخوان دعای بهار

در آستانه تحویل در کنارم باش

مُقلّب این قلب پر گناهم شو

مُحوّل حال خراب و زارم باش

 

بیا که هفت سین من امسال ناقص است

به لطف سلامی تو کاملش گردان

کبوتر نِگهَم را ببین که خونین بال

به یُمن مَقدمِ سبزت نشسته در باران

 

بیا که ماهی احساس در میان تُنگ دلم

اسیر سینه تنگ است و بیقرار وصال

در آرزوی وسعت دریا و بحر پاکیهاست

بیا که بی حضور تو باشد خیال محال

 

 

بیا که به طبع ضعیفم دگر امیدی نیست

تمام قافیه ها گم شدند در شب تار

بیا که تو آغاز صبح اُمّیدی

و انتهای زمستانی ای شکوه بهار

" قنوت سبز "

خدا کند که دل من فقط برای تو باشد

درون کلبه قلبم همیشه جای تو باشد

 

مرا نسیم نگاهت به باغ آینه ها برد

خوشا کبوتر عشقی که در هوای تو باشد

 

قنوت سبز نمازم به التماس درآمد

چه می شود که مرا خیری از دعای تو باشد

 

به گور می برد ابلیس آرزوی دلش را

اگر که تکیه دستم به شانه های تو باشد

 

در این دیار، حریمی برای حرمت دل نیست

بیا حریم دلم باش تا سرای تو باشد

 

خدا کند که دلم را به هیچ کس نفروشم

خدا کند که دل من فقط برای تو باشد

 

" شعر انتظار "

با چتر آبی ات به خیابان که آمدی

حتماً بگو به ابر، به باران که آمدی

 

نم نم بیا به سمت قراری که در من است

از امتداد خیس درختان که آمدی

 

امروز روز خوب من و روز خوب توست

با خنده روئیت بنمایان که آمدی

 

فواره های یخ زده یک باره وا شدند

تا خورد بر مشام زمستان که آمدی

 

شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو

مانند ماه تا لب ایوان که آمدی

 

زیبایی رها شده در شعرهای من!

شعرم رسیده بود به پایان که آمدی

 

پیش از شما خلاصه بگویم ادامه ام

نه احتمال داشت نه امکان که آمدی

 

گنجشک ها ورود تو را جار می زنند

آه ای بهار گمشده... ای آن که آمدی 

    

" فریدون مشیری "


بی تو، مهتاب شبی ، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانة جانم ، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید :
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه، محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ
همه دلداده به آواز شباهنگ
یادم آید ، تو به من گفتی : از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن ،
آب ، آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است ،
باش فردا ، که دلت با دگران است !

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم : حذر از عشق !؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم
نتوانم

روز اول ، که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم ...

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ، نتوانم !
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ، ناله تلخی زد و بگریخت ...
اشک در چشم تو لرزید ،
ماه بر عشق تو خندید !

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم !