...زیر گلهای رز تابستانی
زمانی که رزهای معطر سرخ رنگ
در تاریکی برگهای قرمز جنگلی پنهان می شوند,
عشق, با دستان کوچکش, به سوی تو می آید و تو را لمس می کند,
با هزاران خاطره و از تو می پرسد,
سوالات زیبایی را
که هرگز پاسخی برای آنها نخواهی یافت.
به روی خاطرات من همیشه ردپای تو
اگر چه مانده در دلم سکوت سبز جای تو
چقدر خسته می روی از این دیار گریه زا
کجا بدون سایه ات ؟ کجا بدون من کجا؟
نگاه سرد و مبهمت به روی پلک های من
قدم نمی زند چرا ؟ نمی رسد به داد تن ؟
همین که حرف می زنی بهانه رنگ می شود
همین که شعر می شوم دل تو سنگ می شود
شب از گلایه های من به سوی روز میدود
غروب میکند دلم؛به پشت کوه میرود
نفس نمیکشد هوا ؛ قدم نمیزند زمین
سکوت میکند غزل بدون تو فقط همین
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی
احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان
کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفتتا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.
در همین زمان او از ثروت که با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ ثروت، مرا هم با خود می بری؟ ”
ثروت جواب داد:
“ نه نمی توانم. مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم. ”
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“ غرور لطفاً به من کمک کن. ”
“ نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“ غم لطفاً مرا با خود ببر. ”
“ آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم. ”
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم. ”
صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند
ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
” چه کسی به من کمک کرد؟ ”
دانش جواب داد: “ او زمان بود. ”
“ زمان ؟ اما چرا به من کمک کرد؟ ”
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:
“ چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند. ”
زندگی
تصور میکنم که اگر کسی روزی یکربع ساعت فقط در فکر زندگی خود باشد و بیندیشد که آن
را اصلاح کند هر ماه از زندگی او بهتر از ماه قبل خواهد شد.
خوشبختی
خوشبختی خانوادگی طولانیترین و محکمترین و شیرینترین سعادتهاست.
شجاعت
اگر با ناتوان خشمگین شوی دلیل بر این است که قوی نیستی.
ظلم
آخرین درجه فساد به کاربردن قوانین برای ظلم است.
عشق
عشق قویترین سپاه است زیرا در یک لحظه بر قلب و بر مغز و جسم حمله میکند.
*( رویای شیرین )*
همیشه فکر میکنیم چرا باید به حرفهای دیگران گوش بدیم بدونه اینکه حتی به یکی از صحبتهای ما توجه کنند ! بعدشم مثل خیلی از آدمها که میرن تو تنهایی خودشون گم و گور میشن میریم یک گوشه و خودمونو مثل یک آدم خوشحال نشون میدیم یا بجای اینکه رفتار دیگران رو مورد برسی قرار بدیم فقط خودمونو سرزنش میکنیم , ( چه کار بی ارزشی !! )